رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه .

رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه

رمان هوادار حوا پارت دوم

از خانواده ام عذرخواهي كردم و همراه مرد به آن طرف نمايشگاه رفتم. مرد روبروي تابلويي كه تصوير طلوع بود، ايستاد. وقتي متوجه شدم كه اين مرد همان سيامكي است كه طلوع بارها از جنتلمني و پولداري اش تعريف كرده است، با دقت بيش تري براندازش كردم. چشم هاي ريز مشكي و سبيل هاي كم پشتي كه پشت لبش جا خوش كرده بود، حالت مرموزي را به چهره اش بخشيده بود. بدون مقدمه چيني و توصيف زيبايي تابلو گفت:

-قميتش چنده؟

انگار وظيفه اي را بر عهده اش گذاشته بودند و او بايد حتما انجام مي داد. 

-سي ميليون.

در اين لحظه صداي پسر جواني كه از پشت سرش ظاهر شد، توجه هر دويمان را جلب كرد. بي توجه به سيامك گفت: 

-من اين تابلو رو چهل ميليون مي خرم. 

چشمهايم تا حد بيرون زدن از حدقه گرد شد و نفس توي سينه ام حبس شد. او بي شك ديوانه بود كه قصد داشت تابلو را ده ميليون بيش تر از قيمت واقعي اش بخرد، واقعا تصوير طلوع به چه كار او مي آمد. سيامك گفت:

- ظاهرا شما متوجه نشديد من اين تابلو رو خريدم.

پسر كمي اين طرف تر ايستاد و با چشم هاي ريز شده به چهره ي سرد و بي تحرك سيامك زل زد.

-ولي پولي رد و بدل نشد، فقط قيمت گرفتيد.

سيامك نگاهش را از پسر گرفت و رو به من گفت:

-چهل و پنج ميليون.

بدون اينكه حرفي بزنم، نگاه مات و مبهوتم بين آن دو نفر ردوبدل مي شد. شبيه يك مزايده شد و هر دو با صورت هايي كه هر دقيقه سرخ تر و لحني كه هر لحظه پر تحكم تر مي شد، قيمت تابلو را بالا مي بردند. در آخر سيامك گفت:

-صد ميليون. 

صد ميليون! تصور چنين چيزي را نمي كردم، هر چه كه بود اين دوئل دونفره به نفع حساب بانكي من تمام شده بود. آهي از نهاد پسر بلند شد و با اشاره به تابلو گفت: 

-اما من نمي ذارم اين تابلو وارد خونه ي تو بشه. 

قصد رفتن كرد كه سيامك با گرفتن دستش مانع از رفتنش شد.

-به تو چه ربطي داره؟

نگاه معناداري به سيامك كرد و پوزخندي روي لبش نشست.

-زياد بهش فكر نكن. 

بعد از رفتن پسر عجيب و غريب، سيامك گردنش را به چپ و راست تكان داد و گوشه ي لبش به سمت بالا متمايل شد.

-آدم هاي خلي پيدا مي شن. 

در جوابش فقط لبخند زدم. دسته چكش را از جيبش بيرون آورد، مبلغي رويش نوشت و برگه  را كند و به سمتم گرفت.

-من بايد همين حالا برم اما لطفا اين تابلو رو امانت نگه داريد، براي من خيلي باارزشه.

از ديدن رقم روي چك تمام وجودم پر از شور و شعف شد حتي باور هم نمي كردم كه واقعا صد ميليون بابت تابلو بدهد، طلوع حق داشت كه اينقدر با ولع و آب و تاب از اين فرد جنتلمن تعريف كند. پلكي زدم و گفتم:

-چشم.

-خدا نگهدارتون.

-خدانگهدار.

با دستي كه روي شانه ام نشست، نگاهم را از مسير رفتن آن مرد برداشتم. سر چرخاندم و نگاهم در نگاه آرام و هميشه مهربان سپهر قفل شد. طرحي از لبخند روي لبم نشست.

-سلام عموي دوست داشتني!

وقتي عمو خطابش مي كردم، اخم مصنوعي بين ابروانش مي افتاد و لبهايش را جمع مي كرد. مستانه خنديدم و پيشاني ام را چين دادم.

-خب عمويي ديگه، چي بهت بگم؟

گونه ام را بين دو انگشتش فشرد:

-بگو سپهر، دختره ي چموش و سرتق!

-چشم سپهر، سپهر.

گندم از كنارم گذشت و پس از احوالپرسي كوتاهي با سپهر، رو به من چشمهايش را درشت كرد و با شوق زيادي دستش را در هوا پرت كرد. هميشه وقتي مي خواست موضوع لذت بخشي را مطرح كند تمام اندامش را حركت مي داد. 

-واي نمي دوني! چند تا از تابلوهاي منظره ات فروش رفت...

چك توي دستم را به سمتش گرفتم و با خونسردي گفتم: 

-مي شه اين رو بذاري داخل كيفم؟

چك را از دستم گرفت و با ديدن مبلغش جيغ زد:

-واي! كدوم تابلو رو اينقدر فروختي؟

-تابلوي طلوع رو...

موهايش را كه از زير شال بيرون زده بود به داخل فرستاد.

-اي جان! هنرمند ميليونر كي بودي تو؟

با اين حرف گندم صداي خنده ي سپهر بلند شد. طعنه اي به گندم زدم: 

-كم نديد پديد بازي دربيار.

همراه با چشمك گفت:

-چشم.

نگاهم به سپهر افتاد، به نقطه اي خيره بود و انگار فكرش حول محور دنياي ديگري مي چرخيد. رد نگاهش را دنبال كردم و به تابلوي جنگل رسيدم. همان طور كه انتظارش را داشتم آن تابلو توجه سپهر را جلب كرد و آن را خريد. آن تصوير تمام خاطرات كودكي من و سپهر را درون خودش حل كرده بود و هيچ كس جز ما دو نفر زيبايي را كه درون آن تصوير نهفته بود، درك نمي كرد.


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۲۷:۱۲ توسط:رمان موضوع:

رمان هوادار حوا پارت يك

نور چراغ روشنايي اش را به تابلوها مي تاباند. هر كدام از آن ها براي من يك خاطره و حاصل تلاش هاي شبانه روزي ام در اين زيرزمين كوچك آجري بود. براي فردا دل در دل نداشتم و حسي زيبا و استرسي بي دليل وجودم را در برگرفته بود. وارد حياط شدم. هنرجوهايم مقابل بوم هاي نقاشي نشسته بودند و با مداد مشكي كه در دستشان بود، تصوير چهره اي را كه پيش روي شان بود، مي كشيدند. گندم در بين آن ها قدم مي زد و روال كارشان را زير نظر مي گرفت. از سه سال پيش كه اين خانه ي قديمي را اجاره و آن را تبديل به يك كارگاه نقاشي كردم، گندم شاگرد من بود و حالا در مقام ارشد كلاس در كارگاه حضور داشت. صداي اسپيكر را كه روي چهارپايه ي كنار حوض بود، زياد كردم. موسيقي با فضا عجين شد و رقص قلم بر روي صفحه ي پيش روي هنرجوها آرام تر شد و شانه هاي شان به رقص درآمد. پاچه هاي شلوارم را بالا دادم، روي سنگ هاي كنار حوض نشستم و پاهايم را داخل آب فرو بردم. نگاهم را به پاهايم دوختم، ماهي هاي قرمز، دورش را گرفته بودند. نمي دانم از جان پاهاي من چه مي خواستند كه اينطور خيره به آن بودند، شايد رنگ سفيد و انگشت هاي كوتاهم را دوست داشتند. با صداي گندم حواسم از دنياي ماهي ها پرت شد و نگاهم به سمت چهره ي ظريف و چشم هاي مشكي رنگش چرخيد. گفت: هنوز نمي خواي نقاشي هايي رو كه كشيدي نشونم بدي؟

ابرويي بالا انداختم.

-نه، همه بايد فردا ببينن.

-براي فردا استرس داري؟

-معلومه كه دارم، فردا براي اولين بار قراره هنرم رو به رخ همه بكشم، البته ديشب كه با سپهر حرف زدم يه كم آروم شدم.

چشمكي زد و با صداي نرم و لطيفش كنار گوشم گفت: خوبه كه يك نفر كه دركت مي كنه توي زندگيته.

***         

تماس پاشنه هاي كفشم با زمين صداي چكش وار و غير قابل تحملي را ايجاد مي كرد. امروز، روز بزرگي براي من بود و نوع پوششم از هميشه رسمي تر بود. با ديدن مامان و بابا و ارشا كه وارد نمايشگاه شدند، لبخند روي لبم پهن تر شد و به سمتشان رفتم. مامان كه وجودش مملو از احساسات لطيف زنانه بود با ديدن ازدحام نمايشگاه اشك شوق در چشمان آبي زيبايش حلقه زد و من را در آغوش گرفت.

-عزيزترينم، دختر ناز من!

زمزمه وار كنار گوشش گفتم: 

-هر چي دارم، از شما دارم.

من را از خودش جدا كرد و با دستمال در دستش قطره ي اشك چكيده روي گونه اش را پاك كرد. بابا با لحني كه هميشه انرژي بخش و شاد بود، گفت: 

-سارا جان، ما الان بايد به دخترمون به خاطر اين موفقيت افتخار كنيم و با غرور لبخند بزنيم.

ارشا، داداش كوچولوي من، كه مدام در پي فرصتي براي شاد كردن دل ديگران بود و هيچوقت از حس شوخ طبعي اش دست برنمي داشت، گفت: 

-حالا كار بزرگي هم نكرده! چشم، چشم، دو ابرو و جنگل و خونه كه همه بلدن، بكشن. 

مامان و بابا خنديدند و من مشتي به بازوي ارشا زدم.

-اي ورپريده!

با شنيدن صداي كلفت مردانه اي سرچرخاندم. مردي با كت بلند مشكي و شلوار و پليور همرنگ آن دستش را به سمت من گرفته بود.

-خانم افشار.

-بله؟

-مي شه يك لحظه تشريف بياريد؟

سرم را بالا و پايين انداختم.

-بله حتما.


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۲۴:۴۸ توسط:رمان موضوع:

دانلود رمان دزيره

رمان دزيره
رمان دزيره

دانلود رمان دزيره جلد يك و دو اثر آن ماري سلينكو با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش جديد و لينك مستقيم رايگان

داستان زندگي اوژني دزيره كلاري ملقب به دزيدريا ملكه سوئد و نروژ، فرزند فرانسيس كلاري تاجر ثروتمند ابريشم در قرن هيجدهم ( هشتم نوامبر سال 1377 ميلادي ) در شهر پدري اش مارسي فرانسه چشم به جهان گشود و طي جرياناتي با ناپلئون بناپارت و برادرش آشنا مي شود  ...

خلاصه رمان دزيره

ناپلئون كه در آن دوره يك ارتشي ساده و فقير بود علاقه مند دزيره مي شود و مصادف با سال 1794 با هم نامزد مي شوند و دو سال بعد ناپلئون بدون دزيره راهي فرانسه و آنجا با يك بيوه ي سرشناس به نام ژوزفين دوبوهارنه با اين نظريه كه مي تواند رشد و ترقي كند ازدواج مي كند .

دزيره بعد از مدتي بي بي خبري تصميم به رفتن به فرانسه مي گيرد و در جشن نامزدي ناپلئون و ژوزفين سر مي رسد و با پرتاب ظرفي به سمت ژوزفين مجلس را به نيست خودكشي ترك مي كند .

در آن مهماني مردي با نام ژنرال ژان باتيست برنادوت با تصور اينكه ناپلئون از سادگي دزيره سواستفاده كرده مانع از خودكشي او مي شود و چندي بعد با وي ازدواج مي كند.

ژان باتيست كه مردي كار آزموده و با تجربه بود و افتخارات و پيروزي هاي متعددي داشت توسط مجلس ملي سوئد ولايتعهد برگزيده و در سال 1810 رسما پادشاه مي شود ... دزيره در سال 1829 تاج گذاري و رسما ملكه كشور سوئد شد و ...

قهرمان اصلي اين رمان برناردين اوژني دزيره مي باشد و قابل ذكر است كه اين رمان جزو ده رمان برتر دنياست كه به فارسي ترجمه گرديده است و به شدت پيشنهاد مي شود از دست ندهيد و نظراتتان را با ما در ميان بگذاريد

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان دزيره


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ دى ۱۳۹۸ساعت: ۱۱:۳۸:۴۰ توسط:رمان موضوع:

دانلود رمان پر

رمان پر
رمان پر

دانلود رمان پر اثر شارلوت مري ماتيسن با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش جديد و لينك مستقيم رايگان

داستان زندگي كارمند اداره بيمه راجر دالتون است كه در پي مرگ مشكوك يكي از مشتريان جهت صحت ماجرا با عنوان بازرس پليس به منزل مقتول رفته و او كه متاهل است عليرغم داشتن زن و فرزند شانزده ساله اي دلباخته دختر دزد و بيوه اي به نام ماويس مي شود و چون صداي خوبي دارد زن را به خوانندگي تشويق مي كند و راجر كه توان پرداخت هزينه آموزش خوانندگي را ندارد دست به اختلاس و دزدي از اداره مي زند و بعد از سه سال حبس اكنون ماويس هم يك خواننده سرشناس شده و ...

خلاصه رمان پر

صورتش جوان و جذاب بود! كمتر زني بود كه او را زشت بپندارد! در چشمانش حالتي موج ميزد كه او را يك انسان خوشبخت نشان ميداد ... او بنا به راي دادگاه به سه سال حبس با كار مداوم محكوم شده بود ... هر كس ديگري بجاي او بود خشمگين و ناراحت به نظر ميرسيد اما او چهره آرام و متبسم داشت در حالي كه ميدانست او را به سوي زنداني ميبرند كه بايستي سه سال تمام بدون انكه اميد ملاقاتي داشته باشد در آن بگذراند .

با اين حال باز هم خود را خوشبخت ميدانست تلاش قضات دادگاه براي كشف محل اخفا طريقه ي مصرف يك هزارو ديويست ليره انگليسي كه پول كمي نيست به جايي نرسيد آنها نتوانستند بفهمند كه اين مبلق پولبه چه علتي برداشته شده ؟

او همواره ساكت و ارام بود و جز در مواردي كه مايل بود به هيچكدام از پرسش هاي قضات جواب نميداد و همين سكوت و آرامش مداومش بود كه تمام قاضيان دادگاه او را لجباز و احمق تصور كردند من همه ي اين ماجرا را فراموش كرده بودم چون بيش از چهار سال از آن جريان گذشت تا من بر تمام اسرار نهفته در دادگاه ان روز پي بردم.

روجر دالتون را از زمان كودكي ميشناختم، با او همكلاسي بودم ... آشنايي من و او از پشت ميز و نيمكت هاي مدرسه شروع شده بود ... يادم نمي آيدكه كلاس چندم بودم او را به خاطر داشتن صداي زيبايش در گروه كر مدرسه پذيرفتن او هر هفته به همراه افراد ديگري به كليسا ميرفت و آواز ميخواند.

ولي پس از آن به جهت تفاوت هايي كه در فكر و سليقه ما بود كم كم از هم فاصله گرفتيم و با وجودي كه يكي دو ساله بعد هم همكلاس بوديم اما هيچ ارتباط نزديكي بين ما نبود ... روجر هميشه دوست داشت تنها باشد و فكركند اما من نقطه ي مقابل او بودم.

در تابستان خودم رو با فوتبال و خوردن قهوه و سانديچ سرگرم ميكردم و در زمستان اوقاتم رو در زمين تنيس ميگذراندم، نمي دانم چرا پس از چند سالحرارت و گرمي صدايش را از دست داد طوري كه ...

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان پر


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ دى ۱۳۹۸ساعت: ۱۱:۳۷:۱۸ توسط:رمان موضوع:

دانلود رمان هراس ابدي

رمان هراس ابدي
رمان هراس ابدي

دانلود رمان هراس ابدي اثر رقيه اروجي - Roqie69 با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا ويرايش شده با لينك مستقيم

هراس ابدي داستاني است از اشتباهاتي كه تمام نمي شوند و مي مانند و در نهايت باعث سقوط انسان مي شوند ، اين سقوط مي تواند از يك ذهن ساده به يك هراس ابدي باشد و همان گونه كه براي دختر جوان قصه ما به نام بهار بود ، بهاري كه زندگي اش در چهار فصل نوشته مي شود.

خلاصه رمان هراس ابدي

فصل اول از جايي شروع مي شود كه بهار در زندگي اش رنج مي برد.

او براي رهايي از اين رنج بي هويتي درون خود است كه تصميم مي گيرد براي مدتي كوتاه زندگي اش را رها كند و شوهرش را و دخترش را نيز و به نزد دوستش كه در اصفهان زندگي مي كند برود.

اما برگشتن از اين سفر به آن آساني ها هم كه بايد نبود و در ميانه راه دچار سانحه رانندگي مي شود و حافظه اش را از دست مي دهد!

در فصل دوم است كه پاي در جايي مي گذارد كه نمي دانست كجاست و در بستري از حوادث و اتفاقات تلخ و شيرين قرار مي گيرد و انگار كسي اين ها را براي او رقم مي زند تا زهر يك گناه و تاوان يك اشتباه از او كشيده شود .

در همان فصل است كه در ميانه تنفر و ترس، عشق در قلبش خانه مي كند و عاشق مردي مي شود كه تيغ بُرّنده رسوايي را زير گلويش مي گذارد ...

اين رسوايي در وجود او شكل مي گيرد و بزرگ مي شود و زماني كه مي خواهد پاي در دنيا بگذارد زن حافظه اش را بدست مي آورد!

در فصل سوم است كه همه گذشته در برابر چشمانش قد علم مي كند و ان اشتباهي كه زندگي اش را به تباهي كشيد نيز و در فصل پاياني كه بهار مي خواهد به هراس هايش پايان دهد و قدمي براي جبران برداشته باشد

اما هميشه همه چيز جبران كردني نيست ...

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان هراس ابدي


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۵ مهر ۱۳۹۸ساعت: ۰۱:۲۶:۱۳ توسط:رمان موضوع:

دانلود رمان سيگار شكلاتي

رمان سيگار شكلاتي
رمان سيگار شكلاتي

دانلود رمان سيگار شكلاتي اثر هما پور اصفهاني با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش و لينك مستقيم

سيگار شكلاتي روايتگره داستان يه مرده ، يه مرد خسته و تنها ، بريده از همه و چنگ انداخته به دنيا براي نجات خودش از هر سقوطي ، نه تنها خودش ، كه هر كس ديگه اي كه شايد مبتلا بشن به دردي كه اون كشيده و چشيده ، با سلول به سلول تنش ، با ذره ذره و قطره قطره خونش مي خواد ريسماني باشه براي بالا كشيدن هر كسي كه تو قعر چاه تنهايي و ضلالت فرو ميره ، حتي اگه باعث بشه خودش سقوط كنه

خلاصه رمان سيگار شكلاتي

زني كه توي عنوان جووني ... توي روزايي كه هم سن و سال هاش به فكر جديدترين مارك لوازم آرايش و مدل لباس و هزار هزار هزار چيز ديگه هستن تصميم مي گيره مرد باشه .

تصميم مي گيره از چيزي كه اونو ضعيف نشون مي ده فاصله بگيره ... بره به سمت قدرت ... بره به سمت هر چيزي كه اونو به خواسته اش مي رسونه.

زني كه خسته مي شه از محبت ... و وقتي زن ... لطافت ... پاكي ... بخواد از جنس مهربوني نباشه ديگه چيزي ازش باقي نمي مونه!

دلم با خنده تو گرم ميشه تو روزايي كه دنيا سرد باشه تو رو حس ميكنم ميفهمم اينو يه زن ميتونه گاهي مرد باشه ، زني كه آفريده شده تا دنيا رو پر از آرامش كنه!

حالا نياز داره كسي به خودش آرامش رو تزريق كنه ... كه كسي باشه تا شونه هاي پر دردش رو عميق فشار بده و هر دردي كه روي اون شونه هاي نحيفه رو برداره.

زن حتي اگه خودش بخواد ... حتي اگه به جبر زمونه تصميم بگيره زن نباشه ... توي يه شكاف كوچيك زندگي ... همين كه حس كنه كسي بهش نياز داره باز زن مي شه و سرشار از محبت .

حتي اگه از احساساتش سال ها و قرن ها فاصله گرفته باشه ... اين غريزه يك زنه...

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان سيگار شكلاتي


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۵ مهر ۱۳۹۸ساعت: ۰۱:۲۵:۱۰ توسط:رمان موضوع:

دانلود رمان عروس خون بس

رمان عروس خون بس
رمان عروس خون بس

دانلود رمان عروس خون بس اثر مريم نازنين با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش و لينك مستقيم رايگان

داستان اين رمان راجب دختري به نام روژان مي باشد كه در يك روستايي زندگي مي كند كه اهالي آن به شدت به رسم و رسومات قديم و اجدادي خود پايبند هستند ، روژان از روي يك رسم قديمي كه هنوز هم در بعضي از روستاها استوار است، دادباخته به قرباني شدن مي شود و اين محكوميت فقط به يك دليل است ، دختر بودن!

خلاصه رمان عروس خون بس

خواستگارا رفته بودن جواب هر دو طرف مثبت بود ... شام آماده بود سفره شام انداختن ... همه نشسته بودن  و مشغول خوردن!

با صداي حسن همه بهش نگاه كردن ... مامان روژان كجا اشپزي ميكنه غذا ميخوره ؟ هيچكس جوابي نداشت تازه يادشون افتاده بود كه از صبح چيزي براش نبردن.

دلينا رو به دنيا كرد ... دنيا براش ناهار بردي ؟نه يادم رفت ... اين دختر صبحانه هم نخورده ... من ديدم رنگش پريده تو انبار ولي هيچي نگفت .

صداي اورنگ بلند شد ... به درك كه نخورده شامتون بخورين اون دختره پوستش كلفت تر از اين حرفاست.

دلينا از خودش بدش اومد اون زندگي اين دختر خراب كرده حالا راحت كنار خانوادش غذا ميخورد ... حسين نگاهي به مهيار كرد كه چيزي نميگفت با غذاش بازي ميكرد!

هيچكس حرف نميزد و صنم به اين فكر ميكرد چه دختر مقاوميه كه دست به يه تيكه گوشتم نزد، دختر هفت ماه بود كه اونجا بود ولي هيچوقت اعتراض نكرد

شام خورده شد سفره رو جمع كردن چايي آوردن ... دلينا بشقابي برنج با خورش برداشت رفت سمت در ...

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان عروس خون بس


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۵ مهر ۱۳۹۸ساعت: ۰۱:۲۴:۳۴ توسط:رمان موضوع:

دانلود رمان آغوش اجباري

رمان آغوش اجباري
رمان آغوش اجباري

دانلود رمان عاشقانه آغوش اجباري اثر نگار قادري با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش و لينك مستقيم رايگان

بهش نگاه كردم ، به عشقم‬ ، به دنيام‬ ، به نفسم ‬، به كسي كه دوسش دارم‬ ، به كسي كه زندگي بدون اون واسم رنگي نداره‬ ، چقدر زجر كشيدم‬ ، خدايا خشبختيمون رو نگير‬ ، خدا شاهد بود چه شبايي كه با گريه سر به بالين نزاشتيم‬ ، به هجده سال پيش فكر كردم‬ ، به دختري سيزده ساله‬ ، به دختري كه به سمت جنس مخالف كشيده شده بود‬ ، اون دختر من بودم ، به يه نفر حسم متفاوت تر از بقيه بود ...

خلاصه رمان آغوش اجباري

به يه نفر كه خنده هامو تكميل مي كرد ... به يه پسر كه حتي وقتي صداشم مي شنوم , تموم وجودم مي لرزيد .

محمد پسر عموي بزرگم ، عمو شهاب ... محمد پسر آروم و سر به زيري بود وقتي حرف مي زد بايد خيلي زور مي زدي تا صداشو بشنوي
پادشاه ذهن من محمد شده بود!

وقتي كسي از عشق يا دوست داشتن حرف مي زد , ذهنم پا برهنه مي رفت به سمت محمد ... ناخوداگاه تصوير محمد جلو چشام نقش مي بست.

دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولي در برابرش ناتوان بودم ... وقتي مي ديدمش پس ميفتادم ... وقتي اسممو صدا مي كرد , قلبم از تپيدن مي ايستاد و دوباره شروع مي كرد به زدن ...

طوري مي زد كه مي خواست از جاش كنده بشه ... زبونم قفل مي شد و ديگه نمي تونستم حرف بزنم!

پيش دوستام راحت از محمد مي گفتم ... بدون ترس , بدون دلهره ...

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان آغوش اجباري


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۵ مهر ۱۳۹۸ساعت: ۰۱:۲۳:۵۹ توسط:رمان موضوع:

دانلود رمان رژلب قرمز

رمان رژلب قرمزرمان رژلب قرمز

دانلود رمان عاشقانه رژلب قرمز اثر شارين عدالتيان با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با لينك مستقيم رايگان

به نام جهان دار عالم ، خسته بودم از اين دنياي پر قيد و بند و پر فاصله ، از اين روزهاي تكراري و بي خاطره ، بي عشق بودم ، منزجر از اين روزهاي بي زنانگي و احساسات خاموش …

خلاصه رمان رژلب قرمز

پشت ميز ناھار خوري قديمي و كوچك نشستم … چقدر ھمه چيز تميز و بي لك بود … حتي سفره روميزي قديمي كه ديگر رنگھاي قرمز و نارنجي اش از حال رفته بودند و به سفيدي مي زدند!

مادر پرسيد: ناھار چي درست كنم ؟ با بي ميلي گفتم: ديروز كه كلم پلو خورديم … تا صبح از دل درد نخوابيدم!

ياد سامان افتادم … حتما تا الان برايم كلي پي ام گذاشته بود كه چرا جوابش را نمي دھم … چقدر سامان را دوست داشتم ، عكسش را ھمين چند ماه پيش ديده بودم .

آنطور كه از عكسش مشخص بود،پسر خوش تيپ و خوش قد و بالايي بود … اما ھر بار كه شماره مي داد،من از زنگ زدن طفره ميرفتم.

ميترسيدم شايد بيشتر از عكس العمل مادر و شايد … او از اينترنت متنفر بود ، چند ماه قبل دوستم ليدا اي دي سامان را به من داده بود تا با او چت كنم!

مي گفت پسر خوبي ست و مثل نتي ھاي ديگر تا سلام مي دھي زير و زبرت را در نمي آورد و بي ادبي و پيشنھادھاي ناروا در كارش نيست …

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان رژلب قرمز


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۳ مهر ۱۳۹۸ساعت: ۰۳:۳۸:۱۷ توسط:رمان موضوع:

دانلود رمان داري ميري

رمان داري ميريرمان داري ميري

دانلود رمان عاشقانه داري ميري اثر maral_hsi با فرمت هاي pdf ، اندرويد، آيفون و جاوا با ويرايش و لينك مستقيم رايگان

مارال دختر تهيدستي كه مصيبت هاي زيادي كشيده ، بدليل منزوي بودن به مجازي پناه مي بره و با پسري به اسم امير شناخت پيدا مي كنه ، بي خبر از اينكه آگاهي نداشته امير يه اربابه ، همه چيز از اون زماني عوض ميشه كه امير عاشق مارال ميشه و پول طلب كاراي پدر معتاد و قمار باز مارال رو پرداخت ميكنه ، اما عوضش از پدر مارال مي خواد دخترش رو به عقدش دربياره با اينكه عشق امير يك طرفس …

خلاصه رمان داري ميري

بعد از مرگ پدربزرگم زندگيمون صد و هشتاد درجه تغييركرد!

بابام يه ادم ديگه شد، يه قمار باز كه سر هرچيزي شرط بندي ميكنه!

انگار منتظر اين بود كه يه فرصتي پيش بياد تا بتونه همچين كاريو انجام بده و بعد از مرگ بابا بزرگم همچين شرايطي براش به وجود اومد .

علاوه بر اينكاراش به شدت هم خشك و متعصبه و به نظرم بزرگ ترين مشكلي هم كه داره اينه كه خيلي وقتا حتي اگه حرف منطقي هم بزني قبول نداره.

واسه همين از بچگي سعي ميكردم هيچي به بابام نگم ، از حرفاي دلم گرفته تا هرچيز ديگه اي … ولي به هر حال اون پدرمه و من دوسش دارم با اينكه خيلي وقته هيچ خيري ازش نديدم!

زياد طول نكشيد كه رسيدم خونه و از رويا خداحافظي كردم … سريع كليدمو دراوردم و درو باز كردم … حياط با صفاي خونمون كه يه حوض وسطش بود و كنار ديوارش باغچه ي خوشگلي كه به لطف من پر از گلاي رنگارنگ وجود داشت تو چشم بود!

ناراحت بودم كه گلام خشك شده بودن چون پاييز بود … سريع دويدم سمت ساختمون و كفشامو ازپام دراوردم … كوله پشتي صورتي رنگمو پرت كردم كنار ديوار و رفتم تو آشپزخونه .

تقريبا همه ي وسايل قيمتي و شيك تو خونه رو فروخته بوديم … كسي خبر نداشت شرايط ماليمون جوريه كه من سالي يه مانتو بگيرم آرزومه!

با صداي بلند سلام كردم: سلام بر عشق من …

به لينك زير مراجعه كنيد :

دانلود رمان داري ميري


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۳ مهر ۱۳۹۸ساعت: ۰۳:۳۷:۳۵ توسط:رمان موضوع: