رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه .

رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه

رمان هوادار حوا پارت دوم

از خانواده ام عذرخواهي كردم و همراه مرد به آن طرف نمايشگاه رفتم. مرد روبروي تابلويي كه تصوير طلوع بود، ايستاد. وقتي متوجه شدم كه اين مرد همان سيامكي است كه طلوع بارها از جنتلمني و پولداري اش تعريف كرده است، با دقت بيش تري براندازش كردم. چشم هاي ريز مشكي و سبيل هاي كم پشتي كه پشت لبش جا خوش كرده بود، حالت مرموزي را به چهره اش بخشيده بود. بدون مقدمه چيني و توصيف زيبايي تابلو گفت:

-قميتش چنده؟

انگار وظيفه اي را بر عهده اش گذاشته بودند و او بايد حتما انجام مي داد. 

-سي ميليون.

در اين لحظه صداي پسر جواني كه از پشت سرش ظاهر شد، توجه هر دويمان را جلب كرد. بي توجه به سيامك گفت: 

-من اين تابلو رو چهل ميليون مي خرم. 

چشمهايم تا حد بيرون زدن از حدقه گرد شد و نفس توي سينه ام حبس شد. او بي شك ديوانه بود كه قصد داشت تابلو را ده ميليون بيش تر از قيمت واقعي اش بخرد، واقعا تصوير طلوع به چه كار او مي آمد. سيامك گفت:

- ظاهرا شما متوجه نشديد من اين تابلو رو خريدم.

پسر كمي اين طرف تر ايستاد و با چشم هاي ريز شده به چهره ي سرد و بي تحرك سيامك زل زد.

-ولي پولي رد و بدل نشد، فقط قيمت گرفتيد.

سيامك نگاهش را از پسر گرفت و رو به من گفت:

-چهل و پنج ميليون.

بدون اينكه حرفي بزنم، نگاه مات و مبهوتم بين آن دو نفر ردوبدل مي شد. شبيه يك مزايده شد و هر دو با صورت هايي كه هر دقيقه سرخ تر و لحني كه هر لحظه پر تحكم تر مي شد، قيمت تابلو را بالا مي بردند. در آخر سيامك گفت:

-صد ميليون. 

صد ميليون! تصور چنين چيزي را نمي كردم، هر چه كه بود اين دوئل دونفره به نفع حساب بانكي من تمام شده بود. آهي از نهاد پسر بلند شد و با اشاره به تابلو گفت: 

-اما من نمي ذارم اين تابلو وارد خونه ي تو بشه. 

قصد رفتن كرد كه سيامك با گرفتن دستش مانع از رفتنش شد.

-به تو چه ربطي داره؟

نگاه معناداري به سيامك كرد و پوزخندي روي لبش نشست.

-زياد بهش فكر نكن. 

بعد از رفتن پسر عجيب و غريب، سيامك گردنش را به چپ و راست تكان داد و گوشه ي لبش به سمت بالا متمايل شد.

-آدم هاي خلي پيدا مي شن. 

در جوابش فقط لبخند زدم. دسته چكش را از جيبش بيرون آورد، مبلغي رويش نوشت و برگه  را كند و به سمتم گرفت.

-من بايد همين حالا برم اما لطفا اين تابلو رو امانت نگه داريد، براي من خيلي باارزشه.

از ديدن رقم روي چك تمام وجودم پر از شور و شعف شد حتي باور هم نمي كردم كه واقعا صد ميليون بابت تابلو بدهد، طلوع حق داشت كه اينقدر با ولع و آب و تاب از اين فرد جنتلمن تعريف كند. پلكي زدم و گفتم:

-چشم.

-خدا نگهدارتون.

-خدانگهدار.

با دستي كه روي شانه ام نشست، نگاهم را از مسير رفتن آن مرد برداشتم. سر چرخاندم و نگاهم در نگاه آرام و هميشه مهربان سپهر قفل شد. طرحي از لبخند روي لبم نشست.

-سلام عموي دوست داشتني!

وقتي عمو خطابش مي كردم، اخم مصنوعي بين ابروانش مي افتاد و لبهايش را جمع مي كرد. مستانه خنديدم و پيشاني ام را چين دادم.

-خب عمويي ديگه، چي بهت بگم؟

گونه ام را بين دو انگشتش فشرد:

-بگو سپهر، دختره ي چموش و سرتق!

-چشم سپهر، سپهر.

گندم از كنارم گذشت و پس از احوالپرسي كوتاهي با سپهر، رو به من چشمهايش را درشت كرد و با شوق زيادي دستش را در هوا پرت كرد. هميشه وقتي مي خواست موضوع لذت بخشي را مطرح كند تمام اندامش را حركت مي داد. 

-واي نمي دوني! چند تا از تابلوهاي منظره ات فروش رفت...

چك توي دستم را به سمتش گرفتم و با خونسردي گفتم: 

-مي شه اين رو بذاري داخل كيفم؟

چك را از دستم گرفت و با ديدن مبلغش جيغ زد:

-واي! كدوم تابلو رو اينقدر فروختي؟

-تابلوي طلوع رو...

موهايش را كه از زير شال بيرون زده بود به داخل فرستاد.

-اي جان! هنرمند ميليونر كي بودي تو؟

با اين حرف گندم صداي خنده ي سپهر بلند شد. طعنه اي به گندم زدم: 

-كم نديد پديد بازي دربيار.

همراه با چشمك گفت:

-چشم.

نگاهم به سپهر افتاد، به نقطه اي خيره بود و انگار فكرش حول محور دنياي ديگري مي چرخيد. رد نگاهش را دنبال كردم و به تابلوي جنگل رسيدم. همان طور كه انتظارش را داشتم آن تابلو توجه سپهر را جلب كرد و آن را خريد. آن تصوير تمام خاطرات كودكي من و سپهر را درون خودش حل كرده بود و هيچ كس جز ما دو نفر زيبايي را كه درون آن تصوير نهفته بود، درك نمي كرد.


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۲۷:۱۲ توسط:رمان موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :