رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه .

رمان | رمان بوك | دانلود رمان عاشقانه

رمان هوادار حوا پارت يك

نور چراغ روشنايي اش را به تابلوها مي تاباند. هر كدام از آن ها براي من يك خاطره و حاصل تلاش هاي شبانه روزي ام در اين زيرزمين كوچك آجري بود. براي فردا دل در دل نداشتم و حسي زيبا و استرسي بي دليل وجودم را در برگرفته بود. وارد حياط شدم. هنرجوهايم مقابل بوم هاي نقاشي نشسته بودند و با مداد مشكي كه در دستشان بود، تصوير چهره اي را كه پيش روي شان بود، مي كشيدند. گندم در بين آن ها قدم مي زد و روال كارشان را زير نظر مي گرفت. از سه سال پيش كه اين خانه ي قديمي را اجاره و آن را تبديل به يك كارگاه نقاشي كردم، گندم شاگرد من بود و حالا در مقام ارشد كلاس در كارگاه حضور داشت. صداي اسپيكر را كه روي چهارپايه ي كنار حوض بود، زياد كردم. موسيقي با فضا عجين شد و رقص قلم بر روي صفحه ي پيش روي هنرجوها آرام تر شد و شانه هاي شان به رقص درآمد. پاچه هاي شلوارم را بالا دادم، روي سنگ هاي كنار حوض نشستم و پاهايم را داخل آب فرو بردم. نگاهم را به پاهايم دوختم، ماهي هاي قرمز، دورش را گرفته بودند. نمي دانم از جان پاهاي من چه مي خواستند كه اينطور خيره به آن بودند، شايد رنگ سفيد و انگشت هاي كوتاهم را دوست داشتند. با صداي گندم حواسم از دنياي ماهي ها پرت شد و نگاهم به سمت چهره ي ظريف و چشم هاي مشكي رنگش چرخيد. گفت: هنوز نمي خواي نقاشي هايي رو كه كشيدي نشونم بدي؟

ابرويي بالا انداختم.

-نه، همه بايد فردا ببينن.

-براي فردا استرس داري؟

-معلومه كه دارم، فردا براي اولين بار قراره هنرم رو به رخ همه بكشم، البته ديشب كه با سپهر حرف زدم يه كم آروم شدم.

چشمكي زد و با صداي نرم و لطيفش كنار گوشم گفت: خوبه كه يك نفر كه دركت مي كنه توي زندگيته.

***         

تماس پاشنه هاي كفشم با زمين صداي چكش وار و غير قابل تحملي را ايجاد مي كرد. امروز، روز بزرگي براي من بود و نوع پوششم از هميشه رسمي تر بود. با ديدن مامان و بابا و ارشا كه وارد نمايشگاه شدند، لبخند روي لبم پهن تر شد و به سمتشان رفتم. مامان كه وجودش مملو از احساسات لطيف زنانه بود با ديدن ازدحام نمايشگاه اشك شوق در چشمان آبي زيبايش حلقه زد و من را در آغوش گرفت.

-عزيزترينم، دختر ناز من!

زمزمه وار كنار گوشش گفتم: 

-هر چي دارم، از شما دارم.

من را از خودش جدا كرد و با دستمال در دستش قطره ي اشك چكيده روي گونه اش را پاك كرد. بابا با لحني كه هميشه انرژي بخش و شاد بود، گفت: 

-سارا جان، ما الان بايد به دخترمون به خاطر اين موفقيت افتخار كنيم و با غرور لبخند بزنيم.

ارشا، داداش كوچولوي من، كه مدام در پي فرصتي براي شاد كردن دل ديگران بود و هيچوقت از حس شوخ طبعي اش دست برنمي داشت، گفت: 

-حالا كار بزرگي هم نكرده! چشم، چشم، دو ابرو و جنگل و خونه كه همه بلدن، بكشن. 

مامان و بابا خنديدند و من مشتي به بازوي ارشا زدم.

-اي ورپريده!

با شنيدن صداي كلفت مردانه اي سرچرخاندم. مردي با كت بلند مشكي و شلوار و پليور همرنگ آن دستش را به سمت من گرفته بود.

-خانم افشار.

-بله؟

-مي شه يك لحظه تشريف بياريد؟

سرم را بالا و پايين انداختم.

-بله حتما.


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ساعت: ۱۲:۲۴:۴۸ توسط:رمان موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :